خیالِ تنیده










اول از همه سلام و درود بر شماو ورود این سال نو را تبریک می گم
دوم اینکه امیدوارم حال نو هم سراغتان آمده باشد و مثل هر سال دلتان پر از امید و انگیزه باشد و لیست بلند بالایی از کارهایی درست کرده باشید که بخواهید انجام بدید (باور کنید بعضی ها خیلی دمغ تر از این حرف ها هستند پس اگه اینجوری هستید بدانید خیلی جلو هستید :)
سوم اینکه فال نویی بزنید و ان شالله سال 98 را جدی بگیرید و با این جمله های پر از غم شروع نکنید: اینم مثل بقیه سال ها! - چی می خواد بشه با این اوضاع گرونی ها و بدبختی ها - سالی که نت از سیل اولش معلومه و
و از این دست جملات بی ربط


پیشنهاد: به حسب اسمی که روی سال جدید گذاشته شده (رونق تولید) بیایید ما هم به تولید و زایش فکر کنیم. از تولید ایده و تفکر گرفته تا تولید کارهای خوب توی زندگیمون. و اونقدر رونق بدیم که آخر سال به برکتی عظیم دست پیدا کنیم. اخلاق خوب تولید کنیم. کارهای مفیدی برای جامعه تولید کنیم. ایده های خلاقانه برای زندگی مون تولید کنیم. چرخ زندگی مون رو از حالت خمودگی خارج کنیم حالا می خواد هر سن و سالی داشته باشیم و صدالبته خوب هم کتاب بخونیم :))))







پ.ن: کتاب "وقتی نیچه گریست" را به عنوان اولین کتاب امسالم شروع کردم. بدک نیست تا ببینیم آخرش به کجا می رسه :)








"  به یکدیگر عشق بورزید، اما عشق را به بند نکشانید. بگذارید میان با هم بودنتان فضایی و فاصله یی باشد. با یکدیگر بخوانید و برقصید و شاد باشید، اما بگذارید هر یک از شما تنها باشد در کنار هم بمانید اما نه چسبیده به هم. "



*جبران خلیل جبران





پ.ن: اسارت هیچ رقمه اش خوشایند نیست. مخصوصا اگر به خاطر عشق و محبت دیگری را به اسارت دربیاوری. بسیاری از روابط بین همسری یا والدین و فرزندی تبدیل شده است به تملک های خودخواهانه اما کجاست آن باور که همه ی ما متعلق به خدا هستیم و اوست مالک اصلی.







+هفته ای که گذشت یکی از شلوغ ترین هفته های زندگی ام بود. و شیرین ترین لحظه اش در راهپیمایی 22 بهمن رقم خورد و بیانیه ی رهبرم که مرا مصمم تر می کند تا جوانی ام را پیروزمندانه سپری کنم.






یه کتابی هست که وقتی می خونیدش حالتون خوب میشه . یعنی نه اینکه اجی مجی لاترجی بکنه ها، وقتی می خونید و باورش می کنید چوب جادوش اثر می کنه. این کتاب خوب اسمش شفای زندگی ه. خیلی اتفاقی دستمو دراز کردم و از قفسه کتابخونه برش داشتم و گفتم من باید اینو بخونم. شاید برای اولین بار بود که کتابی رو بدون هیچ مقدمه ای بخوام زحمت خوندنش رو به خودم بدم. می تونم بگم جزو دسته بندی های کتاب های موفقیت و روانشناسی و خود شناسی و از این قبیل چیزهاست. وقتی یه مقدار از کتاب رو خوندم خواستم ببینم کی چاپ شده! خیلی تعجب کردم چاپ اولش برای سال 69 و من چاپ پنجاهم سال 91 رو داشتم می خوندم. شفای زندگی نوشته ی یک زن فرنگی به نام: لوییز هی و ترجمه گیتی خوشدل از نشر پیکان می بااااشد.

کتاب سعی داره ما رو با خود خودمون اول آشتی بده و بعد میگه که باید نفرت از بقیه رو هم بزارید کنار. و این همون شفای زندگی است. یکی از چیزای جالب کتاب می دونید چیه؟ وسط هاش جدولی از بیماری ها داره و جلوش علت روحی ای که فرد به این بیماری مبتلا میشه رو نوشته. من که چندتایی اش را امتحان کردم هم برای خودم و هم اطرافیان خیلی جالب بود که دقیقا زده بود به هدف.








بخشی از کتاب:


اکنون زمان آن است که اندکی گذشته خود را بیازماییم و به چند اعتقاد که بر ما حاکم بوده نظر افکنیم. بعضی از افراد این خانه تکانی را بسیار دردناک می یابند. اما ومی ندارد این طور به آن نگاه کنیم. پیش از خانه تکانی ذهنی باید به اعتقادات پیشین خود بنگریم. اگر بخواهید اتاقی را کاملا تمیز کنید، هر چه در آن است بیرون می آورید و می آزمایید. به بعضی ازا چیزها با علاقه نگاه می کنید و گرد و خاکش را می گیرید و خوب برق می اندازید تا بر جلوه اش بیفزایید. می بینید بعضی از چیزها به لعاب یا تعمیر نیاز دارند، پس فهرستی تهیه می کنید که به آن کارها بپردازید. بعضی از چیزها از کار افتاده اند و دیگر نمی توانید از آن ها استفاده کنید. وقت آن رسیده است که آن ها را کنار بگذارید و به دور افکنید. مجله ها و رومه های کهنه و بشقاب های کاغذی مصرف شده را با خیال راحت می توان در سطل خاکروبه انداخت. برای تمیز کردن اتاق، لازم نیست عصبانی شویم.

خانه تکانی ذهنی نیز همین گونه است. برای دور انداختن چند اعتقاد کهنه و قدیمی لازم نیست عصبانی شویم. بگذارید با همان آرامشی که پس از خوردن غذا، خرده ریزها را جمع می کنیم و در ظرف آشغال می ریزیم، آن ها را نیز به همان آسانی دور بریزیم. آیا واقعا شما حاضرید که برای تهیه شام امشب، در زباله های دیشب خود، دنبال غذا بگردید؟  آن وقت حاضرید که با جستجو در آشغال های کهنه ی ذهنی، تجربه های فردای خود را بیافرینید؟





+ حالا نیایید بگید آقاااااااا اسلام ما از این بهتراشم داره و هزاران حدیث هست و بله بنده هم اطلاع دارم. می تونم هم بگم که نویسنده یه دوره بحارالانوار و قرآن و خونده بعد به این نتایج رسیده. اما بهتره حرف خوب رو به هر زبونی که هست گوش کنیم.




پ.ن: اوممم تصمیم گرفتم اگر کتابی معرفی می کنم با این عنوان (یه کتابی هست) باشه تا همش دور هم جمع باشه. خیلی خوش بینم به اینکه همه تون حسابی کتاب می خونید :))) خیلییییییییییی

این کتاب خوب رو از دست ندید







دیدم داریم روز جمعه ای خودمان را حبس می کنیم  و همش کار شخصی می کنیم، گفتم حداقل یه یک ساعتی بریم مرخصی در روز جمعه. نزدیکی های ما یه گلخونه است. رفتیم دلمون وا شد. هیچ خریدی هم نکردیم :) و سرخوش اومدیم بیرون. دیدم یک تپه ای دارد چشمک می زند که از ما بیا بالا. یه نیمچه کوهنوردی هم رفتیم. (چرا آدم میره بالا، ولی نمی تونه برگرده؟چرا؟)














پ.ن: باز هم روزهای زیادی تا پایان سال مونده، هر کس بگه توی دل خودش: دیگه امسالم تموم شد، یا اینکه امسال هم افتاد تو سراشیبی ، ان شالله از سال دیگه شروع می کنم. من بهش لقب تنبل میدم :) برخیزید، برخیزید.






یادتون نرفته که امروز روز جمعه است و روز کارهای بکر و خلاقانه است :)

من با اینکه امروز سرم شلوغه ولی دنبال چیزی هستم که حتما حتما انجامش بدم


کی از همه زرنگ تره؟؟؟؟






پ.ن: یعنی این صدا و سیما بره سرشو بکوبه به صخره ای چیزی! یک برنامه مفید برای لحظه ی تاریخی ورود امام نداشت. دریغ از یک مستند ساده از اون لحظات. همه شبکه ها فقط دو تا مجری آوردند تا تملق بکنه واسه ملتی که دوست داشتند بازم وقتی صحنه ی ورود امام رو می بینند اشک تو چشماشون جمع بشه

صدا و سیما جمع کن برو، چرا هستی؟؟؟



+ کی می خواهید با مردم خودمانی باشید؟





میگه خاله خواهش می کنم تا ساعت 4 بمون. میگم آخه باید برم، کار دارم. اصرار می کند که بمانم چون خودش استثنائا امروز سه تعطیل می شود به خاطر جلسه ی اولیا و مربیان. خیلی سریع قبول می کنم. میگه خاله من خودم میام ها! (با لهجه قلدرمآبانه) ولی راستی تو هم میتونی بیایی دنبالم. بهش می گم یعنی من بیام دنبالت خیلی خوشحال میشی؟ میگه آره خیلی زیاد. باز هم سریع قبول می کنم. موقع رفتن میگه ببین خاله، پنج دقیقه یا ده دقیقه به سه از خونه دربیایی خوبه! من اونجا منتظرتم.

از ساعت سه و نیم اضطراب می گیرم که حواسم باشد ده دقیقه به سه راه بیافتم. سه می رسم جلوی مدرسه. همه ی پدر و مادرها از در کوچیک مدرسه میرن داخل. من که می بینم اینطوری است من هم میروم داخل. یک گوشه ای وایمیستم. چشمم دنبالش می گردد ولی تنوع بچه ها آنقدر زیاد است که چشم هایم ناخودگاه روی یک عده ی خاصشان متمرکز می شود و اصلا یادم می رود که من منتظر مهدی هستم. یکی از آهنگ های دهه فجری شروع به خواندن می کند. به پرچم و ریسه های در و دیوار حیاط نگاه می کنم. یاد خودمان میافتم که از ذوق دهه فجر از چه کارهایی که دریغ نمی کردیم.

یکهو می بینم که مهدی میپرد جلویم. من را دیده بود ولی من او را نه. توی راه یک تکه کاشی شکسته روی زمین بود. با پایم یک شوت یواش می کنم . به مهدی می گویم که ما در زمان مدرسه یک سنگی را می انداختیم جلویمان و با دوستان همان یک سنگ را تا جلوی مدرسه نوبتی شوت می کردیم. بعد از مدرسه هم باز هم همان را تا دم خانه میبردیم. و فردا باز هم همان سنگ با ما به مدرسه می رفت و برمی گشت. مهدی شوت می کند و من هم هر جا خلوت می شود می زنم. تا برسیم خونه کلی خندیده ایم.

وقتی می رسیم خونه سریع به مامانش می گوید: مامان، خاله هم دقیقا همان جایی وایستاده بود که تو همیشه وایمیستادی!! من و خواهرم یک نگاهی به هم می کنیم

مهدی می رود که یک بازی ای بیاورد و باز هم مرا زمین گیر کند.







پ.ن: دنیای کودکان آنقدر کوچک است که با هر چیز کوچکی شاد می شوند. سخت است ما هم مثل آن ها همیشه سردماغ باشیم برای بازی کردن، ولی راه رسیدن به قلب بچه ها پر انرژی بودن و بازی کردن با آن هاست.










دیروز بعد از مدت ها من بالاخره تونستم برم سراغ نقاشی. خیلی شاهکار نشده ولی خیلی خیلی حس خوبی بهم دست داد. کار با آبرنگ خیلی لذت بخشه. ان شالله حرفه ای یاد میگیرم یه روزی :)





البته جناب همسر هم مثل همیشه پایه بودند در این کار بکر :)))




کشتی قشنگی شده بود، یکم در رنگ آمیزی از زیبایی اش کاسته شد. :)







پ.ن: خیلی ممنونم بابت کامنت هایی که برای پست دیروز گذاشتین. خیلییی هم خوشحال شدم که آدم های پر انرژی دور و برم کم ندارم.




+ امروز شنبه ای دیگر و هفته ای دیگر آغاز شد. می تونیم توی این هفته فرصت های جدید برای خودمون و زندگی مون ایجاد کنیم و می تونیم باز هم مثل گذشته باقی بمونیم. ولی یه چیز خیلییییی جدی اینه که هر روز صبح وقتی چشماتون رو باز کردید یادتون بیاد که یکی اون بالا هست که منتظره تا ببینه شما چطوری قدم برمیدارید تا همه جوره کمکتون کنه. هیچ کاری بدون تلاش نمیشه :)



* همیشه تلاش های ناقص برای سحر خیز بودن کردم و همیشه چیزی جز دلسردی نداشتم. ولی می خوام دیگه این تلاش های ناقص رو رها کنم هر روز روزمو زودتر از بقیه شروع کنم. تحت هر شرایطی. امروز ساعت 6 بیدار شدم. تا ببینیم روزهای بعد چی میشه. 







جمعه ها هم مثل تمام طول هفته یکجور طلوع می کنند اما ما اعتقاد داریم روی جمعه ها هم اسم بگذاریم. غروب هایش را غم آلود بنامیم و کل آن را یک روز کسالت بار تلقی کنیم که آدمی نمی تواند کار بکند، کتاب بخواند یا اساسا از چیزی جز خوابیدن و کز کردن لذت ببرد. اما من یک ایده دارم. بیایید جمعه ها را روز کارهای بکر بنامیم. حالا همه میگن مثلا چی!؟ مثلا برخلاف تمام هفته که کتاب های داستان می خواندید امروز فقط شعر بخوانید. مثلا امروز حتما یک گلدان به خانه تان اضافه بکنید. بلند شوید یک کیف نمدی درست کنید. امروز را نقاشی بکشید (مخصوصا آن هایی که اصلا بلد نیستند نقاشی) مثلا آقایان آشپزی بکنند (حتی اگر فقط تخم مرغ بلدید، سعی کنید هر هفته یک مدلش را درست کنید) و هزار مدل کار دیگر

خلاصه کاری بکنید که در روزهای معمولی نمی کنید. بگذارید جمعه هایتان خوشحال بشود که اینقدر تحویلش می گیرید.









+ بهم بگید چی کار کردید. البته من خودم هنوز تصمیمم رو نگرفتم. ولی براتون می گم که چی کار کردم :)











اول از همه سلام و درود بر شماو ورود این سال نو را تبریک می گم
دوم اینکه امیدوارم حال نو هم سراغتان آمده باشد و مثل هر سال دلتان پر از امید و انگیزه باشد و لیست بلند بالایی از کارهایی درست کرده باشید که بخواهید انجام بدید (باور کنید بعضی ها خیلی دمغ تر از این حرف ها هستند پس اگه اینجوری هستید بدانید خیلی جلو هستید :)
سوم اینکه فال نویی بزنید و ان شالله سال 98 را جدی بگیرید و با این جمله های پر از غم شروع نکنید: اینم مثل بقیه سال ها! - چی می خواد بشه با این اوضاع گرونی ها و بدبختی ها - سالی که نت از سیل اولش معلومه و
و از این دست جملات بی ربط


پیشنهاد: به حسب اسمی که روی سال جدید گذاشته شده (رونق تولید) بیایید ما هم به تولید و زایش فکر کنیم. از تولید ایده و تفکر گرفته تا تولید کارهای خوب توی زندگیمون. و اونقدر رونق بدیم که آخر سال به برکتی عظیم دست پیدا کنیم. اخلاق خوب تولید کنیم. کارهای مفیدی برای جامعه تولید کنیم. ایده های خلاقانه برای زندگی مون تولید کنیم. چرخ زندگی مون رو از حالت خمودگی خارج کنیم حالا می خواد هر سن و سالی داشته باشیم و صدالبته خوب هم کتاب بخونیم :))))







پ.ن: کتاب "وقتی نیچه گریست" را به عنوان اولین کتاب امسالم شروع کردم. بدک نیست تا ببینیم آخرش به کجا می رسه :)












1


وقتی داشتم ساعت را روی دیوار میزدم، سعید لنگ هایش را داده بود هوا و فیلمش را نگاه می کرد. انگار نه انگار که من را دست تنها گذاشته. برای اینکه حرصم را خالی کنم گفتم: ببین ساعت صافه؟ برگشت و نگاهی به دیوار انداخت و گفت: عه ساعت کو؟ و این یعنی اعلام جنگی جدید. یعنی که آقا اصلا روحش هم خبر نداشته که من با این وضعم رفتم بالای چهارپایه و ساعت را به دیوار می زنم. دلم نمی خواهد شب عیدی قشقرق راه بیاندازم ولی مرد هم مگر اینقدر بیخیال می شود. توی این چند ماه همش به خودم لعنت فرستادم که قبول کردم یکی دیگر هم به خانواده مان اضافه بکنیم. مرد جلوی تلویزیون آخر به چه درد پدری!؟ توی همین خود خوری ها هستم که برمی گردد طرف صدای من و می گوید: ای بابا اونجا چی کار می کنی؟ چرا جای ساعتو عوض می کنی؟ همین دیوار مگه چشه؟ چیزی نمی گویم و از پله دوم چهارپایه پایین می آیم. امسال با اینکه خیلی دل و دماغ نداشتم اما همه ی کارها را خودم کردم. سعید که کارش شده آن زمین.

ماهی چنان در ماهیتابه ج و و می کند که فکر می کنم دارد می سوزد اما همه اش ادا و اصول است. ذره ای اثر از سرخ شدن ندارد. محمدرضا که آنقدر از صبح بالا و پایین پریده همانجا کنج اتاق خوابش برده. لحظه ی آخر گفت: مامان منو عید بلند کنی ها! منظورش همان لحظه سال تحویل است. فیلم سعید به تیتراژ می رسد و شروع می کند از این کانال به اون کانال رفتن. دیگر دارد کفری ام می کند. می روم جلوی تلویزیون و می گویم: بابا ما هم تو این خونه هستیما! از بعدازظهر یه سره چسبیدی به این تلویزیون. سعید می خواهد عصبانی بشود اما جلوی خودش را می گیرد. کنترل را دست من می دهد و می گوید: بیا دست شما باشه فرمانده. بعد هم برمی گردد به همان موضع بالش و تخمه های پخش و پلا. بعد از خاراندن گردنش می گوید: این شام نپخت؟

دلم می خواهد گریه کنم. و این کار را می کنم. سعید که جا خورده می گوید: چی شده؟ نکنه شام عید رو سوزوندی؟ بیشتر گریه ام میگیرد. از جایش بلند می شود و دستم را می گیرد. می گوید بیا بشین، فدای سرت. گریه نداره  که!

وسط گریه می گویم: بی مزه نشو، به خاطر غذا گریه می کنم مگه؟ سعید از علت می پرسد و من هم می گویم. می دانم نباید پر از اضطراب باشم ولی از روز اولی که فهمیده ام باردارم، انگار این ترس و واهمه است که در وجودم رشد می کند نه این طفل صغیر. به سعید می گویم که همه جوره به او اعتماد دارم ولی کار جدید کشاورزی اش مرا ترسانده. نمی دانم چه آینده ای خواهد داشت! انگار همان آب باریکه ای که از کارخانه می آورد آرامش بیشتری به من می داد. سعید که اصلا فکر نمی کرد من از این بابت ذره ای دلخور باشم خیلی متعجب شد. چون این من بودم که همیشه تشویقش می کردم که دست به کارهای بزرگتر بزند.

سعید با حرف هایش آرامم می کند و قوت قلب می دهد که کارش می گیرد. اصلا اگر هم همه چیز خراب شد باز هم نباید بترسم. خداوکیلی هم سعید مرد بی عرضه ای نیست، فقط بعضی وقت ها فکر می کنم زیادی بی خیال است. و این ها همه اش خیالات نه ای است که مرا دوره می کند.

سعید خودش ماهی را سرخ می کند و سفره را می چیند. من هم توی همان سینک، آبی به صورتم می زنم و توی آینه ی بالای گاز لبخند می زنم. دوست دارم لحظه ی تحویل سال بهترین دعاها را برای خانواده کوچکمان بکنم و خدا دربست قبولشان بکند. کشاورزی سعید رونق بگیرد و قدم دخترمان پر از خیر و برکت باشد. آنقدر برکت بیاورد تا ما از این خانه ی درب و داغان هم کوچ کنیم.






2


سعید من و محمدرضا را چنان پتو پیچ کرده که فکر می کنم دخترمان جایش تنگ شده باشد. جایمان امن است و سعید چهره اش پر از اضطراب است. توی جمعیت اینور و آنور می رود و دلش می خواهد به همه کمک کند. همه ناراحت هستند. حق هم دارند. اما من فقط به سعید نگاه می کنم. عجیب است که آرامم. وقتی داشتیم خانه را رها می کردیم و از ماشین به خانه خیره شده بودم. با خنده گفت: آنقدر دعا کردی که قدم دخترمان پر برکت باشد که هنوز نیامده همه جا را سیل گرفت!










پ.ن: سیل با خودش ویرانگری دارد. هم جان می ستاند و هم خرابی به بار می آورد و هم روح را نالان می کند. اما باز هم این ما هستیم که نگاهمان تعیین می کند که بعد از سیل چگونه زندگی کنیم. آیا با سیل ما نیز ویران شویم یا اینکه خوشحال باشیم که خداوند آغازی جدید به ما هدیه کرده است!









شاید خیلی هاتون انیمیشن inside out را دیده باشید و کلی هم از دیدنش لذت برده باشید. اما من بعد از دیدنش مقادیری به شخص شخیص خودم فحش دادم که آخر فلان فلان شده نمیشه کمی به این مغزت فشار بیاری و یه چیز خلاقانه مثل این خلق کنی؟













پ.ن: بعضی دردها آدم رو نکشه، قوی تر می کنه. جدای از شوخی ما چقدر تولید می کنیم؟ یا همش داریم مصرف می کنیم و به به میگیم؟

تا هر چیزی میشه میگیم بابا ما تو اسلام خودمون از این بهترشو داریم. خوب کو؟ کجاست؟ وقتش نرسیده که به عالم نشون بدیم؟







صدای باد که لای ریسه های نیمه شعبان پیچیده

صدای گنجشکان که جیغ و داد می کنند در حیاط ما و همسایه

صدایی درون مغزم که می گوید: نترس

و بوی گل های زردی که دیروز از کوه آورده ام

مورچه ای که از کنار لیوان آب به آرامی رد می شود بدون هیچ باری

و.

چقدر لحظات می توانند تکراری باشند و در عین حال بی هیچ معنای تکرار

دنیا منتظر من نخواهد ماند

باید عجله کنم








پ.ن: شنبه ی زیبایی شروع شده است. این هفته قرار است چه کارهایی بکنید؟ بسم الله



+خیلی دشت و دمن سر سبز شده، با من بود هر روز می زدم به کوه و کمر :)






دیروز خواهر زاده پنج ساله ام دوید و اومد و یه کتاب گرفت جلوم و گفت: خاله برات هدیه آوردم!

این کتاب بود: نقطه







اولش ذوق کردم که هدیه دارم و اینکه بچه ی فسقلی هم یاد گرفته هدیه دادن رو. کلی ازش تشکر کردم و برای قدردانی چند صفحه ای رو براش بلند بلند خوندم. چنان لبخندی روی لباش بود که میشد فهمید هر سی و شیش تا دندونش کاملا فاصله دار هستن :)
امروز صبح این کتاب رو کامل خوندم. چند دقیقه هم نشد ولی من بیشتر از چند دقیقه بهش فکر کردم. کتاب جالبیه. بچه ای که میگه من نمیتونم نقاشی بکشم و معلمش وقتی می بینه که کاغذش رو سفید گذاشته میگه: آفرین تو یه خرس قطبی توی یه روز برفی کشیدی! (نگم از رفتار پدر و مادر و معلم ها!! نگم) بچه هم میگه: نه من نمیتونم نقاشی بکشم. معلم جوابش رو میده که: می تونی یه نقطه بزاری؟ بعد از اینکه این کارو می کنه. میگه اسمت رو هم بنویس. بچه فرداش میاد و می بینه که معلم اون رو به دیوار زده. با خودش فکر می کنه که خوب من می تونم بهتر از این هم بکشم. و شروع می کنه به کشیدن و کشیدن و.
میدونم که توی این سال ها کتاب های کودک خلاقانه ی زیادی نوشته یا ترجمه شده و تو بازار هست. اما این داستان طور دیگری برام جالب بود. چقدر راحت و عمیق مفهوم بلندی رو رسوند. اینکه اگه کاری رو بلد نیستی اما دوست داری انجام بدی مهم اینه که شروع کنی حتی با یک نقطه!
همین الان که تلویزیون رو روشن کردم داشت محله گل و بلبل می داد. با خودم فکر کردم چند درصد مخاطب های این برنامه بچه ها هستند؟ (به صراحت می تونم بگم از بین تمام بچه های فک و فامیل ما تقریبا 10 درصد و شاید هم کمتر) بعد به برنامه های موفق دیگه فکر کردم. مثلا شکرستان که خودم خیلی دوستش دارم، اما یادمه وقتی پخش میشه بیشتر بزرگت ترها ذوق می کنند تا بچه ها! یا مثلا کلاه قرمزی عید رو می تونم بگم وقتی به همه بچه های فامیل گفتم که می بینید گفتن نه! ما کلاه قرمزی رو نمی بینیم! (هر چند که خود من به شخصه کلی دوسش دارم)
ما داریم برای بزرگ ترها برنامه کودک می سازیم یا برای کوچولو موچولوها؟
واقعا به جد ما چقدر از زاویه ی نگاه یه کودک برنامه می سازیم یا کتاب می نویسیم؟ ما اصلا کودک رو می شناسیم؟






+من منکر این نیستم که همه کارتون ها یا کتاب های ایرانی ناموفق هستند. ولی خیلی انگشت شمار شدن توی این سالها. برخلاف تصور اینکه به گمانمون داریم رشد می کنیم!







پ.ن: دنیای بچه هامون تکرار شدنی نیست. اگه نمی سازیمشون، خرابش نکنیم حداقل. بعضی ها که ذوق می کنند مثلا بچه شون  تو 4 سالگی کلی جدول ضرب و بلده! یا بدتر از این وقتی خیلی بزرگ تر از سنش حرف میزنه همه میگن: وااای عجب بچه ای! عده ای هم که فقط برای رهایی از شر بچه بلدن یه گوشی و تبلتی، شبکه ماهواره ای چیزی جلوش روشن کنن!
پس این بچه ها کی قراره با شماها لحظات شادی رو بگذرونند؟
امروز کتابی رو می خوندم که داشت می گفت برای یه بچه شاید ذوق خوردن کیک فقط ده دقیقه باشه ولی ممکنه یه ماه طول بکشه تا فکر کنه کیک تولدش چه شکلی باشه. بزارید توی همون یه ماه کیف کنه و شاد باشه! نگید حوصلمونو سر بردی از بس بهش فکر کردی یا ذلمون کردی از بس از این شیرینی فروشی رفتیم به اون یکی. دنیای اون با ما فرق داره!










خواهش می کنم وقتی بگذارید و این مصاحبه رو ببینید







پ.ن:حرکتی باید. آن هم فقط من و شما :)




+مطالبه گری یاد بگیریم و غر زدن ممنون

تعریف غر زدن: اگر گفتگوی شما، یکی از این ویژگی ها را داشته باشد، غر زدن است:

1. با فرد نامرتبط موضوع را مطرح کنید(کسی که قابلیت تصمیم گیری یا تغییر ندارد، مثلا کاره ای در این مملکت نیست. یا فردی نیست که بتواند چاله خیابان را تعمیر کند و ما دائم غر می زنیم که چرا چاله هست)

2. موضوعاتی که قابل تغییر نیستند (مثلا این که چرا من در این کشور به دنیا آمده ام)








تو خونه پدری هر وقت صبحونه میخوردیم مامانم میگفت حالا ناهار چی درست کنم؟ منم  میگفتم خوب یه چیزی درست کن دیگه سوال پرسیدن نداره! بعدم پیشنهاد می دادم و زودم قبول میشد و مامانم یک آخیش جانانه می کشید!

فکر نمی کردم یه روزی که خودم زن خونه شدم کپی برابر اصل مامانم بشم. به خیال خودم برنامه میریختم و با برنامه دیگه نیازی نبود دغدغه چی پختن مطرح باشه. ولی خیلی وقتا نمیشه. فکر اینکه سالیان سال میخوام ناهار و شام درست کنم و بعد هر روزم از خودم بپرسم خوب یعنی چی درست کنم واقعا دیوانه ام می کنه!

یعنی میشه این قضیه ی چی بپزم حل بشه؟ :)



پ.ن: پیشنهادی برای حل کردنش دارید؟




+ آشپزی کردن دوست دارم چون چارچوبی نداره :)






رسولم میبینم که آن ها تو را دروغگو خطاب می کنند. می دانم که به تو می گویند چرا مثل فرشتگان نیستی و چون آدمیان در بازار قدم میزنی. رسولم می دانم که غصه ی مهجوری قرآن در میان قومت  را می خوری. رسولم گمان نکن که آن ها خواهند شنید یا چیزی درک خواهند کرد. نه هرگز! آنها مانند چهارپایان می مانند، حتی از آن هم بدتر. رسولم غصه نخور، من همه چیز را می دانم، تو را و قلبت که محل هبوط قرآن است، خود در آغوش خواهم گرفت.







+برگرفته از تمام سوره فرقان که گویی خداوند پیامبر را دلداری میدهد از بابت رسالتش.









نور آفتاب از سمت راست وارد غار می شود، ذرات معلقش روی هوا پخش می شود. هر چه در غار است گویی حیات می گیرند. آن ها در میانه ی فراخ و گسترده غار خوابیده اند. گویی در میانه ی روز در زیر درختی به خواب رفته اند. آفتاب آرام آرام می رود و ماه از سمت چپ به غار آنان برای مهمانی می آید. آن ها بیدارند، زنده اند اما خواب آن ها به اندازه سال ها طول کشیده است. ما به آن ها نگاه می کنیم به بدن های نحیف شان. آن ها را به چپ و راست جابجا می کنیم، چون مادری که حواسش به خوابیدن کودکش هست که مبادا دستش یا گردنش به خواب برود. در نگاه تو ترس می بینم. نترس، آن ها نشانه های قدرت من هستند.





+ آیه 17 و 18 سوره کهف

(اقتباس حقیر از نوشته های خدا)








پ.ن:


1. امیدوارم حمل بر بی ادبی در محضر الهی نباشد اینطور برداشت ها! دو آیه ی شگفت انگیزی است. خدا قصه گوی قهاری است. خوب تصویرگری می کند.

بنا به ایده ای که شبگرد جآن دادند من هم تصمیم دارم قرآن را سوره به سوره بخوانم :) از کهف شروع کردم. حالم بهتر از موقعی است که جز خوانی می کردم.



2. علیکم به دعای ابوحمزه ثمالی در سحرها. ولو یک صفحه در هر سحر (فکر کنم هر سال میگم)


3. یک ایده هم من دارم برای خانم ها. وقتی دارید با عشق سفره ی افطار می چینید. سجاده های اهل خانه را هم پهن کنید. بگذارید کمی آدم را قلقلک بدهد میان نماز اول وقت و افطار. (خواهش می کنم امر و نهی نکنید که بریم نماز بخونیم و . شما فقط سجاده رو آماده کنید. هر کس خودش می داند)






ابلیس مغرور و متکبر ایستاده بود. خدا زل زده بود داخل چشمانش. ملائکه محو سجده ی خود بودند. ابلیس گفت: من هرگز به گِلی لجن مال سجده نخواهم کرد. خدا رو برگرداند. ابلیس جلو آمد. گفت: مرا بیرون میرانی اما زنده ام بدار تا قیامت. خدا دور میشد از او. گفت: مهلت میدهم اما تا وقتی که خودم می دانم.

ابلیس رفت سراغ ابزار کارش. زینت ها را دانه دانه جمع می کرد و در خورجین خود می ریخت.

ابلیس وارد زمین شد.






+برگرفته از آیات 26 تا 39 حجر








پ.ن: قرآنم دارد تبدیل به یکی از دفتر یادداشت هایم می شود. میخوانم. می نویسم در حاشیه اش. یعنی می شود واقعا کتاب زندگی ام بشود؟







معجزه روی معجزه دیدید. قبول نکردید. گفتم توبه کنید، می پذیرم. توبه کردید و شکستید. نظاره گر احوالات و بگو و مگوهای تندتان با رسولم بودم. اما می دانید چه چیز را به مردمان ثابت کردید؟ قلبتان سخت شده است، چون سنگ. اما نه! سنگ به آن سختی می شکند و آب به آن لطیفی از دلش بیرون می ریزد. چطور می توانم بگویم قلب شما از سنگ شده. شما هیچوقت در مقابل رسولم نرم نخواهید شد. هیچوقت مهربانی های من در قلبتان رسوخ نخواهد کرد. بروید ای از سنگ بدتران.









+ ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَ إِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهارُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْماءُ وَ إِنَّ مِنْها لَما یَهْبِطُ مِنْ خَشْیَةِ اللَّهِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ (74 بقره)







پ.ن: وقتی در سوره بقره بعد از برشمردن معجزات حضرت موسی (ع) و بهانه های قوم بنی اسرائیل به این آیه رسیدم. یاد حکایت عاشورا افتادم. حکایت از سنگ سخت تر شدن عده ای که حسین رو بهتر از من و شما می شناختند. هیچ چیز نرم شان نکرد حتی خون گلوی علی اصغر










خدایا بارها توی قرآنت برای وصف بنده های خوبت می گی: ولا خوف علیهم و لا هم یحزنون. ترسی ندارن، غمی ندارن. وقتی داشتن تو اینقدر به آدم قدرت میده چرا ما برای داشتنت تلاش نمی کنیم؟؟؟











+مومن باید این مدلی باشه





پ.ن: دعا کنیم برای همدیگه، دعا کنیم تا بشیم اون چیزی که خدا دوست داره بشیم










وقتی نیچه گریست


باز هم به این نتیجه رسیدم که وقتی یه کتابی زیاد توی اینستا و فضای مجازی باهاش عکس می گیرن فقط یک مدله :) و یک مدل آنقدرها ارزشمند نیستن. کتاب فوق العاده ای نبود. و من چون خودم فلسفه بافی دوست دارم تا آخرش خوندم. گفتگویی تخیلی نیچه با یک روانشناس است. می خواهد خیلی زیبا بگه که نیچه خیلی هم پوچ گرا نبود :))








شیب


خوشحالم که کتاب شیب به من فهموند که کتاب های کوچک و لاغر مردنی می تونند خیلی خوب باشند. ست گادین آدم معروفی است (برای ما که نه، برای خارجکی ها) یکی از عادت های جالبش بلاگر بودنش و اینکه هر روز وبلاگش را به روز می کند. از بزرگان دستیابی به موفقیت و . است. شیب یاد می دهد که چه موقعی باید دست از کاری برداریم یا ادامه بدهیم :)





مهندسی خوشبختی


فکر میکنم ما ایرانی ها که اینقدر عاشق رفت و آمد و حفظ روابط در بین دوستان و فک و فامیل داریم باید از این قبیل کتاب ها را بخوانیم و یاد بگیریم در جمع ها و دورهمی نه خودمان اذیت شویم و نه دیگری را اذیت کنیم. به قول این کتاب آدم وقتی خوشبخت است که در رابطه هایش خوش و خرم و موفق باشد. رابطه با همسر رابطه با فرزند و روابط اجتماعی و کاری :)

بهرام پور و موسسه اش را واقعا قبول دارم. اصولی کار می کنند







پروژه شادی


کتاب جالبی بود ولی حجم زیادش حوصله بر بود. خوب خانم ها زیاد شرح و بسط می دهند :) گریچن رابین تصمیم میگیرد که یک پروژه یک ساله برای شاد بودن خود داشته باشد. گریچن هر ماه تصمیم میگیرد که برای شاد بودن خودش کارهایی را انجام دهد. هر فصل کتاب به یک ماه میلادی تعلق دارد. مثلا از جمع و جور کردن و مینیمال زندگی کردن گرفته تا ارتباط با همسر و فرزندان، دنبال علایق خود رفتن، امور معنوی رسیدن، ارتباطات دوستانه و. کتاب خوبی بود و به آدم انرژی میداد. ولی انصافا خیلی کشدار بود :)

چیزهای خوبی یاد گرفتم ازش







روی سیم تار


داستان نوجوان نشر شهرستان ادب بود. بیشتر شبیه کار بزرگسالان بود تا نوجوان. ولی چون موضوع مورد علاقه من یعنی مرگ را بررسی کرده بود من دوستش داشتم. از کتاب هایی که هدف درستی را دنبال می کنند خوشم می آید. خوشمان آمد. قطعا نویسنده قوی تر هم می تواند بنویسد








پ.ن: بی صبرانه منتظر خواندن کتاب های خوش بینی آموخته شده و تئوری انتخاب هستم.








طی موضع گیری ها و نقدهایی که راجع به پست قبل و کتاب های موفقیت و روانشناسی داشتید باید ازتون بپرسم دلیل مخالفت تون چیه؟









پ.ن: من خودم به شخصه پروسه ی طولانی مدتی در قهر و آشتی با این کتاب ها بودم. اما دوست دارم نظرات شما رو بدونم :)






خوابم گرفته. صدای حاج مهدی رسولی را درهم می شنوم. نیم ساعت یا نهایت یک ساعت دیگر می رسیم به مرز. هندزفری را درمیاورم و میگویم: تنهایی گوش کن، خوابم میاد. نمی خندد انگار حسابی غرق مداحی شده. ولی شانه اش را پیش می کشد برای سر من. خوابم اما صدای ماشین هست. خوابم اما صدای خنده های پسرهای جوان و نوجوان پشت سرمان هست. خوابم ولی صدای نق زدن های دختربچه ی چند صندلی جلوتر هست. خوابم به عمق می رود.

صدا مهیب است اما تکان خیلی شدیدتر. مطمئنم که فریاد نزدم، جیغ نکشیدم. آخ هم نگفتم. شن ها خودشان را به سر و صورت ماشین کوبیدند و لحظه ای دیگر هیچ تکانی نبود. صدای مضطربش تنها صدایی بود که می شنیدم که مرا صدا می زد. من به اون نگاه می کردم و او به من. خون از خم ابرویش جاری بود. توی صدای همدیگر می پریدیم و حال یکدیگر را جویا می شدیم. در اتوبوس را به سختی باز کردند. من اولین خروجی بود. پسری که جلوی ما بود، خواست کمک کند، اما خجالت کشید که به من دست بزند. با همان ابروی خونی، به سختی مرا بلند کرد و کشید بیرون. آخرین چیزی که بین زمین و هوا مانده بود هندزفری بود. با دستم کشیدمش سمت خودم.   گوشی از پی اش آمد. میله ای که سرش به او خورده بود،کنده شده بود. نگران سرش شدم.خرماها پخش شده بودند. عمار گفته بود این خرماها را ببرید برای خانواده. اما حالا زیر دست و پا پخش بودند.

چفیه ای دور سرش پیچیده بود. مطمئنم که چفیه پسری بود که جلوی ما نشسته بود. آنقدر مضطرب زل زده بود توی چشمانم که نمی توانست ترس اش را پنهان کند. گفتم چیزی نیست، قفسه سینه ام کمی درد می کند. گفت چیزی نیست همینجا دراز بکش. و رفت. دلم نمی خواست از کنارم جم بخورد. اما رفت و کوله ها را آورد.

چادر لبنانی سرم بود و مطمئن بودم جایی از بدنم بیرون نیست و همه جایم پوشیده است. چند لحظه ی بعد مردی آمد بالای سرم. حالم را پرسید . گفت وسط جاده خوابیده ای خودت را یکطور بکش کنار، اینجا خطرناک است. تازه دیدم که کجا دراز کشیده ام. و دستم پر از شن و آسفالت خیابان است.

می آید و من را می برد کنار جاده. ونی که با ما تصادف کرده را نگاه می کنم. تکه هایش هر طرف پخش شده. یکی از شیشه ها نزدیکی جایی که من دراز میکشم افتاده است. شیشه انگار با خون خود را غسل داده است. دلم یکطوری می شود. هر چند که هیچوقت از خون نترسیده ام. خیلی ها می روند کنار اتوبوس و ون و با چشم های اشکبار برمی گردند.

قفسه ی سینه ام اجازه نمیدهد حتی نیم خیز شوم و نگاه کنم. راننده اتوبوس ما گیر کرده است. می رود به او کمک کند. شاید تنها کسی که دست به اقدام می زند. می گویم نرو، اتفاقی می افتد. می گوید نترس تو همین جا بمان. باید کمک کنیم. با حالت نگرانی می گویم: چرا به ونی ها کمک نمی کنید. زل می زند توی چشم هایم و می گوید فعلا راننده در اولویت است . و این یعنی کسی در ون زنده نمانده است.

قلبم در سینه ی پر دردم بیشتر می گیرد. نمیدانم کیست. ولی می آید و یک پتو رویم می اندازد. بعد که می رود تازه می فهمم که لرز همه ی وجودم را گرفته است. باید حدود ساعت هفت و نیم باشد و آفتاب تازه سر برآورده و هنوز خنک است.

بین من و اتوبوس هروله می کند. نگران سرش شده ام. خون چفیه را غرق در خود کرده. اصرار می کنم نشانم بدهد. می بینم که فقط یک شکاف است. می گویم چیزی نیست خیالت راحت باشد. حالا نمی گویم نرو. می گویم برو و کمک کن.

سعی میکنم نترسم. مسئله را با خودم حلاجی کنم. ما تصادف کرده ایم. جفتمان سالم هستیم. من به میله ی جلوی صندلی خورده ام و ضرب دیده ام. در اتوبوس ما همه سالم هستند فقط عده ای زخمی داریم. اما ون

آن ها داشتند می رفتند سوی ارباب. ما از سمت ارباب برمیگشتیم. حالم بد می شد وقتی میدیدم عده ای در برابرم رفتند و من هیچ کاری نمی توانم بکنم. خودخواهم که می گویم درد دارم. خودخواه بودم که همه دکترها را نگران خودم کردم. خودخواه بودم که او را نگران کردم.

دردم را با خودم جمع کردم و با کوله ای خونی برگشتیم. اربعین را به اتمام رساندیم با این صحنه. عروج در چند قدمی ام بود و من هنوز زنده ام. وقتی برگشتم مادرم گفت خدا به من رحم کرد که زنده اید. و نمی دانم چه رحمی!!

اما ارباب روا نیست موقع خرید سوا کنی، ما را میان آن خوبانت درهم میخریدی.








پ.ن: این واقعه را گذاشته بودم برای شب های قدر. چون در شب های قدر سال پیش این واقعه در تقدیر ما رقم خورده بود. خواستم باز به ارباب بگویم ما نقص نداریم ما عین نقص هستیم. کربلای تو، اربعین تو، خواهر تو، درک می خواهد. اشک می خواهد. این ها را به ما اعطا کن  قبل از اینکه دیر بشود

حرف بسیار است امام مکتوم بودن بهتر است






+مبحث پست قبل هنوز پابرجاست. نظر بدهید تا به جاهای خوب برسیم. از نظرات هم استفاده کنیم.بعد شب های قدر ادامه اش می دهیم.







 

وقتی به گذشته ام نگاه می کنم صحنه های بزرگ شده ای رو می بینم که یه ترس مزخرف احاطه شون کرده. یه ترس که به جای زیباتر شدن اون صحنه، حسابی داغونش کرده. شاید دیر باشه که با خودم بگم ای کاش شجاعت به خرج میدادی و یه جوری محکم وایمیستادی خوب لامصب!

ترس ها مثل این سوسک های بزرگی ان که این روزا تو خونمون زیاد دیده میشن. اول کم بودن اما روز به روز بیشتر ملاقاتشون می کنیم. از اول نمی ترسیدم ولی حالا می ترسم. از سوسک هیچوقت نترسیدم ولی از اینکه زیادن، از اینکه یه جایی توی این خونه دارن موج میزنن ترس برم داشته. ترس هم همین مدلیه. اول کمه، با خودت میگی خوب همه آدم ها دیگه یه کوچولو ترس رو دارن. اما رفته رفته می بینی داری از هر چیزی می ترسی. حالا نه فقط قدم های کوچیک که از اصلا از هر نوع قدم زدنی وحشت داری!

شاید باید مدام این آیه رو تکرار کنم: ولا خوف علیهم و لا هم یحزنون! و بعد به خدای خودم غر بزنم میشه منم شبیه بنده های نابت کنی؟

میشه اونقدر قوی باشم که دلم برای هر کاری نلرزه آخدا؟

 

 

 

 

 

 

پ.ن: یکی از کسایی که همیشه از نترس بودنش لذت می برم امام خمینی ه! امام مصداق قشنگی از ولاخوف علیهم و لا هم یحزنون هستند برای من

 

 

 

 

 

 

 

+ تغییر کلمه ی قشنگیه، ولی عمل کردن بهش هزینه داره :) خانم احلام هزینه شو بده

 

 

 

 


 

 

 

 

اگه همین الان خبر برسه که تو کشورمون جنگ شده شما چی کار می کنید؟

 

 

 

 

 

 

 

 

+اگه برای کمک می رید دقیقا چی کار می کنید؟

+اگر فکر می کنید الان هم جنگ هست باز چی کار کردین؟

+اگر هم بی خیال می شید و یه پوزخند می زنید بازم بگید چه کاری می کنید؟

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

قبول کردن این کار* برام سخت بود

یکی از سخت ترین های عالم

برچسبی که کنارم میخوره منو میترسونه

اما

معتقدم

قرآن خودش مثل خورشید می درخشه

و من هر چقدر آلوده باشم، نمیتونم از نورش کم کنم

و روزی

میرسه که

نورش قلب من رو هم پر کنه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: یکی از جلسات صحبت کردن پشت میکروفن گذشت. اولش غیرقابل کنترل ولی آخرش به خوبی و خوشی گذشت wink

وقتی صدای خودمو میشنوم کلا میترسم indecision

میگن از هر چیزی که میترسی واردش بشو. فرصت خوبیه تا ترس صحبت با میکروفن رو کنار بگذارم

ایده ی خاصی برای نترسیدن از میکروفن دارید بگید :)

 

 

 

 

 

 

 

* ازم خواستن توی هیئت ده دقیقه ای تفسیر بگم. مثل راه رفتن روی مو میمونه. دعا کنید من سرتا پا تقصیر بلد باشم.

جلسات قرآنم همچنان پا برجاست. چون بچه هام تنبلم میخوام تهدید به تعطیلی کنم کلاسو :)

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

چه کردید؟

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: سوال سنگین. پست سنگین :))

+توی این تابستان من به هر کس رسیدم گفتم سعی کن فقط یک کار را به سرانجام برسان. نمیدانم چقدر گوش کردنشان به عمل انجامید. ولی به قول استادمان ماهی را هر وقت از آب بگیری می میرد. بگیرید این ماهی تابستان را قبل از تمام شدن آب دریا

 

 

 

 

خودم: کلاس طراحیم به جاهای خوبی رسیده. با استعداد کی بودم من؟ :)

 

 

 

 



دیروز یک آروزی 15 ساله و شاید هم بیشترتر من به تحقق پیوست :)

وقتی کوچولو بودم و همه میگفتن میخواهی چی کاره بشی من میگفتم نقاش! بعد دست نوازشی رو سرم می کشیدن و میگفتن آخی!

بعدها به مدد خواهر و برادرای بزرگ تر و مثلا عاقل تر فهمیدم که شغل نقاشی اصلا خوب نیست.(چرا بچه های کوچک تر خانواده دستاویز بزرگ ترها میشن، چرا آخه)

بعد هر کی میپرسید میگفتم معلم! انگار بیشتر خوششون میومد و یه بارک الله هم نثارم می کردن.

اما من همیشه نقاشیم خوب بود و ته دلم می گفتم نقاشی جون، من خیلیی دوستت دارما!

بزرگ و بزرگ تر شدم، بازم بهم میگفتن نه هنر نخونیا! سمت هنر بری مستقیم میوفتی ته جهنم هیچکسم نمیتونه بیاد نجاتت بده، ببین بچه های هنر رو همه از اهالی نار هستند (چرااااا آخه؟)

خلاصه به هزاران هزار دلیل من ترسو بودم در این زمینه. ولی تهش میرفتم کلی طراحی و کلی کتاب هنر می خوندم. الان که فکرش رو میکنم می تونم لقب ا _ ح_ م_ ق رو به خودم بدم ولی خوب بهتره به خودمون بد نگیم :) دیگه گذشته!

من حتی بعد لیسانس تصمیم گرفتم باز کنکور بدم و هنر بخونم، که به هزار یک دلیل نشد! (البته بزرگترین دلیلش خود ترسوم بود)

خلاصه دیروز بعد گذر سال ها حسرت رفتم کلاس طراحی :)

شاید باورنکردنی باشه، ولی اونقدر ذوق داشتم که استاد از این همه ذوق من به ذوق اومده بود و بهم میگفت تو فوق العاده ای! بعد کلاس انگار کاری رو انجام داده بودم که 15 سال عقب انداختمش! و این میدونید چه حسی به آدم میده؟؟ واقعا نمیدونید، مگر اینکه شما هم از این کارای بد با خودتون کرده باشید

نمیدونم باید چی کار کنم، نمیدونم حالا چطور باید کار کنم! فقط خوشحالم که حالا میتونم نقاش بشم :)








پ.ن: اینم یکی از کارای عقب افتاده ی من :)

من نمیخوام کل مسیر زندگیم رو عوض کنم و برم دنبال نقاش شدن :) ولی میخوام حتما به این آرزوی قلبیم اهمیت بدم. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد




+یه استاد خیلی خوبی دارم، پر انرژی و ماهر. دلم میخواد واسه من باشه، بیارمش خونه همش با هم حرف بزنیم و چایی و بیسکوییت بخوریم. بعدا از احوالتش براتون میگم، آخه یکمی خاصه :)









یادتونه آذر 97 من این پست رو گذاشتم؟

ممنون که یادتون اومد :)

برای اونایی میگم که زندگی شون براشون مهمه و دوست دارند توش شاد و سرحال باشن :) بیاییم این هفته ی وسط تیر ماه رو دوباره کارای عقب افتادمون رو انجام بدیم. بریم بیافتیم به جون گوشی هامون، سیستم هامون، میز کارمون. خانم های خونه برن سراغ کابینت و یخچال و بریم یه سری به روند روابط خانوادگی مون بزنیم. به کیا خیلی وقته حتی یه سلام هم نگفتیم؟

و کلی کارای خلاقانه که مدام عقب افتاده.

برام بگید که چی کارا می کنید. بزارید از همدیگه انرژی بگیریم :)






پ.ن:

من مقاله ام رو این هفته تحویل میدم و برای همیشه از دستش رها میشم. شما چه کارهایی می کنید؟











آدم اگر بخواد کاری رو انجام بده باور کنید از دیوار راست هم می تونه بره بالا، میتونه کارای محیرالعقول بکنه. فقط کافی بخواد و صد البته عشق به اون کار رو داشته باشه. دیروز که پست جمکران و رو می نوشتم توی دلم با آقا حرف میزدم. میگفتم ما معتقد نیستیم که تو صاحب ما هستی ما معتقد نیستیم که زمین متلاشی می شد اگر تو نبودی. اگر معتقد بودیم اینقدر حواس پرت نمیشدیم. اینقدر دلمون تنگ خدایی که اینقدر نزدیکمونه نمیشد. توی دلم میخواستم ازش یه چیز بزرگ بخوام. خواستم. یه رزق بزرگ. مثل دختر بچه ها که خرس های بزرگ می بینند و مدام آرزوی داشتنش رو می کنند. گفتم رزق مادی و معنوی من دست خودته. من سرم رو میندازم جلو و تصور می کنم تو جلوی من هستی و راه نشون میدی. امروز صبح به هر دری زدم تا اون چیزی که مدت ها دوست داشتم داشته باشم رو حتما به دست بیارم. با چند تا تلفن و رایزنی خیلی راحت به دستش آوردم. خوشحال بودم. میگفتم چرا اینقدر برای خودم این موضوع رو تبدیل به حسرتش کرده بودم، در حالی که تلاش نمی کردم و در عمق وجودم دست نیافتنی یا دیر یافتنی میدیدمش. یاد دیروز افتادم و حرف هایی که به آقا گفته بودم. گفتم ممنونم بابت این رزق و مطمئنم رزق های بزرگ تری در انتظارم خواهد بود اگر تمام و کمال از تو بخوام و سرم رو بندازم پایین و حتما راه برم. قبول دارید بعضی هامون میریم تو جاده، ولی به جای راه رفتن، فقط می خوابیم. هر از چندگاهی هم سرمون رو میاریم بالا و میگیم چیشده؟ چه خبره؟ توی همین فکرها بودم که زنگ خونه رو زدم. آیفون رو برداشتم ولی کسی جواب نداد. دوباره زنگ زدن. یه بچه ای خیلی درشت گفت سلام خاله بیا نذری آوردم. گفتم صبر کن. رفتم دم در. یهو یه دونه نون اومد جلو. یه پسر تقریبا ده ساله بود و توی یه سینی خیلی قشنگ نون لواش تا کرده گذاشته بود. خیلییییی خوشحال شدم . انگار دنیارو بهم دادن. تشکر کردم. نون رو قشنگ تا کردم و توی یه نایلون دیگه نگه داشتم تا طول هفته کم کم بخوریم. به این فکر کردم که خیلی ها هستند نون خیرات می کنند اما تا اونجایی که من دیدم میرن نونوایی و نونوا میگن مثلا اینقدر نون رو پولشو ما میدیم برای نذری. یا مثلا چند تنور رو ما تقبل می کنیم. ولی تا حالا برام پیش نیومده بود که نون رو بیارن دم خونه :) یه رزق کوچیک اما دلشاد کننده. تشکر کردم از کسی که اختیار دار ماست.









پ.ن: شاید پستم سر و ته نداشته باشه. ولی اینجا نوشتم تا یه روزی برای خودم یادآوری بشه :)




+شب جمعه ای یادی کنیم از ارباب

خیلی مداحی دوست داشتنیه. گرفتارشم چند وقته :)





تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

شرکت سايه ايران وبلاگ به روز و تخصصی فیلم و سریال ایرانی و خارجی بهترین خراطین اصل در ایران گچبری دوربین های دیجیتال چرم های دست دوز چرم ستاره فرکتال ترنج شبرنگ چت|شبنم چت|چت فارسی|چت|چت روم ماساژ اریانا چت